نویسنده: محمود محمدی عراقی و دیگران




 

روانشناسی، به معنی «علم به پدیده های روانی (فعالیتها و انفعالات) و علل آن، استعدادها و ارتباط آنها با یکدیگر و ارگانیزم انسانی» با جامعه شناسی رابطه ای نسبتاً قدیم و عمیق دارد. تا قرن نوزدهم و آغاز پدید آمدن «جامعه شناسی»، روانشناسی (به معنی علم النفس) که جزء قلمرو فلسفه به شمار می رفت و کار آن بررسی ماهیت نفس و ارتباط آن با بدن بود، مباحثی را شامل می شد که بخشی از آن موضوعات مهم روانشناسی کنونی را تشکیل می دهد. این علم که معمولاً فلاسفه و پزشکان در آن صاحبنظر بودند با روانشناسی آزمایشی به معنایی که امروز مصطلح است، فاصله بسیار داشت. ظاهراً اگوست کنت نیز با تأثیر از همین اوضاع و احوال بود که در طبقه بندی علوم، روانشناسی را- که اصطلاح آن وجود داشت ولی از وجود آن به عنوان علمی تجربی و مستقل خبری نبود- از قلم انداخت و کار تحقیق در امور نفسانی و ارتباط آن با عوامل جسمانی را به زیست شناسی (مغز شناسی) و جامعه شناسی محول کرد. همین مبالغه سبب شد که در این قرن کسانی مانند گابریل تارد در فرانسه و استوارت میل در انگلستان کم و بیش وجود جامعه شناسی را منکر شده، روانشناسی را پایه و مایه شناخت جامعه شمرده اند. این نزاع میان طرفداران اصالت جامعه شناسی و اصالت روانشناسی به صورتهای مختلف وجود داشت تا اینکه در قرن بیستم روانشناسان و جامعه شناسان را به قبول سهم متقابل یکدیگر در شناخت انسان به عنوان موجودی دارای طبیعتی روانی و اجتماعی وادار کرد و زمینه را برای «روانشناسی اجتماعی»فراهم کرد.(1)
در سال 1908 از سوی مک دوگال برای اولین بار کتابی با نام روانشناسی اجتماعی منتشر شد. در واقع قبول اینکه پدیده روانی بدون توجه به جامعه و عوامل اجتماعی که افراد در آن به سر می برند، قابل تبیین نیست و از ادراک حسی گرفته تا عالیترین اعمال نفسانی از محیط فرهنگی و اجتماعی متأثر است(2) و نیز با علم به ارتباط اجتماعیات با فرایندهای روانی و اینکه جامعه شناسی نیز خواه و ناخواه با شناخت این فرایندها، دست کم آنجا که رنگ اجتماعی به خود می گیرند، سروکار دارد،(3) به رونق مطالعات روانی- اجتماعی کمک کرد و پس از جنگ جهانی دوم، در غرب، خاصه در آمریکا چنان وسعتی به خود گرفت که بسیاری از جامعه شناسان این دیار تحقیقات خود را به اینگونه مسائل منحصر کردند و روانشناسی اجتماعی را، حتی علمی فراگیر که جامعه شناسی را نیز شامل است شمردند. همین تمایل در روانشناسی عمومی نیز دیده می شود، به طوری که بعضی روانشناسی اجتماعی را برای بیان امور نفسانی اعم از فردی و اجتماعی کافی دانستند(4) و برخی در صدد تعریف مجدد روانشناسی برآمدند.(5) از این مبالغه که بگذریم، روی هم رفته می توان گفت که روانشناسی اجتماعی در حال حاضر به منزله علم واسطه است که مسائل مرزی میان جامعه شناسی و روانشناسی به معنی عمومی کلمه را بررسی می کند و در این کار نیز تا حد زیادی کامیاب بوده است و تقریباً هیچیک از علوم اجتماعی (حتی علم اقتصاد و سیاست) نمی تواند از نتیجه تحقیقات روانشناسی اجتماعی بی نیاز باشد. چنانکه «نیاز» در اقتصاد، «رهبری» و «تغییر رفتار شهروندان» برای قبول حاکمیت دولت و اموری نظیر آن در سیاست، از جمله مسائلی است که، تحقیق روانشناسان اجتماعی می تواند در روشن ساختن آنها مؤثر باشد. بعلاوه روانشناسی اجتماعی در پنجاه سال اخیر به ابداع و رواج فنون جدیدی در پژوهشها پرداخته است که غالب آنها هم اکنون در تحقیقات جامعه شناختی نیز به کار می رود.
با این همه، حد و مرز این دو علم کمابیش روشن است و منازعاتی که در قرن گذشته میان آنها وجود داشت به مقدار قابل ملاحظه ای کاهش یافته و حتی می توان گفت در بسیاری از محافل علمی به صفر رسیده است و مبادله علمی چه از نظر فنون تحقیق و چه از نظر نتایج تحقیقات، بدون تعصب و پیشداوریهای منفی ادامه دارد.(6) در هر حال، با توجه به تعریف جامعه شناسی و روانشناسی بخوبی روشن است که هر یک از دو علم قلمرو خاص خویش را دارند؛ زیرا نه روانشناسی تنها به بررسی جنبه های اجتماعی پدیده های روانی می پردازد و نه جامعه شناسی از بین پدیده های اجتماعی صرفاً به بررسی پدیده های روانی-اجتماعی اکتفا می کند؛ بلکه هر یک از این دو علم دارای مباحث گسترده ای است که موضوعات یاد شده می تواند بخشی از آنها باشد.(7)

پی نوشت ها :

1-لالاند می گوید:« در حالی که روانشناسی قدیم اساساً مطالعه ذهن را وجهه همت خود قرار می داد، امروزه می بینیم که بدون توجه به روابط افراد با یکدیگر و جامعه ای که این افراد در آنجا عضویت دارند، تجزیه و تحلیل اغلب اعمال ذهنی به نحو قابل قبولی ممکن نیست» (روانشناسی اجتماعی؛ ص 22). دورکیم نیز کمی زودتر از این، ضمن دفاع از روش خود در جامعه شناسی به لزوم توجه به عناصر روانی در جامعه شناسی اشاره کرده، چنین می نویسد:« در حالی که بصراحت و به انحاء مختلف گفته و تکرار کرده بودیم که حیات اجتماعی سراسر از تصورات ساخته شده است. ما را متهم ساخته به اینکه عنصر روانی را از جامعه شناسی برافکنده ایم» (قواعد روش جامعه شناسی؛ص 45). البته تا این اواخر هم کسانی بودند که به دوگانگی و جدایی بین این دو رشته سخت اعتقاد داشته اند. از جمله می توان از رادکلیف- براون یاد کرد که معتقد است «روانشناسی و جامعه شناسی، دو نظام کاملاً متفاوت- یکی نظام اجتماعی و دیگری نظام روانی- را مطالعه می کند» او مدعی است که ادغام این دو سطح تبیین امکانپذیر نیست (باتومور،تی.بی.؛ جامعه شناسی؛ص 67).
2-البته، این امر به معنی نفی هرگونه استثناء در این زمینه نیست؛ بلکه از دیدگاه ما دست کم پیامبران و امامان معصوم (علیهم السلام) برخوردار از علومی غیر متأثر از محیط فرهنگی و اجتماعی و در عین حال متناسب با آن هستند.
3-به عنوان مثال، می توان به بحث شخصیت، در کتابهای جامعه شناسی و روانشناسی توجه کرد. هرگونه تحقیق روانشناختی که در این زمینه بدون توجه به ابعاد و زمینه های اجتماعی فرد صورت گیرد، ناقص و گمراه کننده است؛ چه آنکه فرد پیش از هر چیز عضو یک خانواده است و پس از آن در مرحله جوانی نیز عضو یک مرکز آموزشی، کارگری، صنعتی و... بوده، سرانجام در مقام پدر یا مادر خانواده و سرپرست، مسئول و مدیر یک بخش از جامعه خواهد بود و بیشتر فعالیتهای فردی شامل چنین نقشهایی است که در درون یک نهاد اجتماعی و آن نیز در درون یک ساخت اجتماعی تحقق می یابد. نا دیده گرفتن این عوامل به معنی عدم شناخت کامل فرد و قوانین حاکم بر آن است. از سوی دیگر، اگر به مطالعه انسان از بعد جامعه شناختی آن بپردازیم، نباید تنها به نقش اجتماعی آن اکتفا کنیم، بلکه عوامل ذهنی و روانی وی را نیز باید بشناسیم، به رشد فکری و آگاهی او توجه داشته باشیم. بنابراین، بدون در نظر گرفتن جنبه های روانشناختی فرد، شناخت کاملی از وی در بعد اجتماعی نمی توان داشت. (Cf. The Sociological Imagination;pp.175-182).
4-جالب توجه است که برخی از کتابهای روانشناسی اجتماعی را جامعه شناسان و برخی دیگر را روانشناسان نوشته اند (روسک، جوزف و رولند وارن؛ مقدمه ای بر جامعه شناسی؛ ص 264) و چنانکه سی رایت میلز می گوید:« توجه به روانشناسی اجتماعی افزایش یافته؛ زیرا روانشناسی هم مانند تاریخ در مطالعات علوم اجتماعی نقشی بنیادین دارد تا جایی که اگر روانشناسان به مسائل مبتلا به توجهی نکرده اند، متخصصان علوم اجتماعی، خود روانشناس شده اند.»(The Sociological Imagination;p.176)
5-ر.ک: روانشناسی اجتماعی؛ فصل دوم.
6-به همین جهت ژرژ گورویچ نزاع و تناوب بین روانشناسی و جامعه شناسی را یکی از مسائل نادرست قرن نوزدهم می داند که در قرن بعد بطلانش روشن گردیده است (ر.ک: طرح مسائل جامعه شناسی امروز؛ ص 76-85).
7-اتوکلاینبرگ در رابطه روانشناسی اجتماعی، با روانشناسی عمومی و جامعه شناسی می نویسد:« حقیقت اینکه تشخیص روانشناسی اجتماعی از دو علم اخیر به دشواری صورت می گیرد... شاید درست نباشد که بگوییم روانشناسی کلاً به روانشناسی اجتماعی بر می گردد؛ اما در جای خود نشان خواهیم داد که این ادعا اندکی مبالغه آمیز است...
همین نبودن مرز روشن، میان روانشناسی اجتماعی و جامعه شناسی نیز دیده می شود (اتوکلاینبرگ؛ روانشناسی اجتماعی؛ ج1، ص 22-24).

منبع : محمدی عراقی، محمود و دیگران؛ (1373)، درآمدی به جامعه شناسی اسلامی(2)، مبانی جامعه شناسی، تهران: پژوهشگاه حوزه و دانشگاه؛ سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی دانشگاهها( سمت)، مرکز تحقیق و توسعه علوم انسانی، چاپ سوم: 1388.